دیشب
در پیاده رو
زنی با چهره چهل سالگیت
از کنارم می گذرد
چقدر خوب است
در چهل سالگی هم
شبیه حالایی
در پیاده رو
امشب
مهمانی تمام شد
از وراجی به سکوت برگشتیم و
برای کلمات جا انداختیم
که خسته بودند:
خاموشی شد.
من
آغوشی را که تمام روز پنهان کرده بودم
از لای بازوانم در آوردم و
بغلت کردم
آنقدر سفت
که استخوانها التماس کنند
از هم در آمدیم و
به هم حلول کردیم
در منظومه های اتاق عطر
ارواح را رصد کردیم و
خالی شدیم
خوابیدیم
من خواب دیدم:
دنیا تمام شده
بیدار که شدم
ستاره ها تمام شده بودند:
روشنی می شد
میل آب برم داشت بردم آشپزخانه بر که می گشتم دیدم سیگار از خواب به بیداری آورده ام! کشیدم دودش را به خواب تو فوت می کردم! نگو کیست که دوستم دارد داشتم دوستت می داشتم !اسبها را در چشمهام ببین ! و از کف خوابهام گل بچین!مرا اینطورها نبین! همین!