معصوم و شاد ! از روزها برایم خبر می آوری ! پشت نرده های ایوان ایستاده ای چیزی از لحظه می گذرانی که درون چشم تو خانه دارد و نمیدانی! سو دارم اینروزها به مرگ! اگر بگویم مهمانم کن برقصیم بر خاکهای سرد٬ چند نور نرم را می گذاری بتابند روی صورت من؟
رضا سیروان
جمعه 26 آبانماه سال 1385 ساعت 02:34 ق.ظ
سلام در صورت امکان اولین پست وبلاگ را بخوانید، ودر آدرس ذکر شده نسبت به مشکل پیش آمده از طرف مدیریت بلاگ اسکای اعتراض نمایید با تشکر ممل کینگ کنگ http://63x.blogsky.com
ارتشی بود بدون تفنگ . روز هایی هست که به آن مبل فکرمی کنم که می گذاشتیم روبروی ژنجره ی آفتاب زده ای و دود سیگارمان را فوت می کردیم توی اشعه های خورشید . رقص دودها انگشتان تو و سیگارت که خاکستر می شد. می گفتی : بامداد تو چقدر سریع کتاب می خونی و کرت کوبیین لعنتی داشت بهمان نگاه می کرد گاهی خیلی دلم برای تنگ می شه رضا . رفتن جزو همشگی آمدن است . چاوو
سلام
در صورت امکان اولین پست وبلاگ را بخوانید، ودر آدرس ذکر شده نسبت به مشکل پیش آمده از طرف مدیریت بلاگ اسکای اعتراض نمایید
با تشکر
ممل کینگ کنگ
http://63x.blogsky.com
تو خود جهان نما شدهای.
سلام . منسجم بود .
... به مرگ - و ... بر خاک سرد ...- قرابت معنایی جالبی داره ببخشید اگه فضولی کردم .
موفق باشین .
انگار به دورها رفتم یه استحاله بود برگشتم ممنونم
سلام رضا
وقت کردی سرکی هم به وبلاگ من بزن
شاید این دفعه همدیگه رو تو دنیای مجازی پیدا کردیم
بی لحنی از کنایه و بوی فساد ارتباط...
ارتشی بود بدون تفنگ . روز هایی هست که به آن مبل فکرمی کنم که می گذاشتیم روبروی ژنجره ی آفتاب زده ای و دود سیگارمان را فوت می کردیم توی اشعه های خورشید . رقص دودها انگشتان تو و سیگارت که خاکستر می شد. می گفتی : بامداد تو چقدر سریع کتاب می خونی و کرت کوبیین لعنتی داشت بهمان نگاه می کرد گاهی خیلی دلم برای تنگ می شه رضا . رفتن جزو همشگی آمدن است . چاوو
مژگان به کارخانه ی حیرت گشوده ایم
در دست ما کلید در باز داده اند...
بیدل
آرامش لحظه ی مرگ شاعره خره... اینو باور کن...