Arciné

شعر و روزها

Arciné

شعر و روزها

زیتونی خوبم !

 

پیشتر ٬ آن خیلی زود ٬ یکی بود که دوستش داشتم! یا گمانی اینطورها با من بود از او! در تسکین پنهان روزها  می آسودم !خیال می کردم  آن النگو ها که بر دستانش بود روزی از دایرگی در می آیند و پرواز می کنند به دورهای آسمان٬ در دورهای دور! باری ٬ النگو ها به من رسید ! یکی را  نیمه شبی عجیب دادم به روسپی ای کم سن و سال در ازای امتناعم و دیگری به دختری رسید که وقتی حرف می زد آدم دوست داشت دیگر چیزی نگوید!

پاکتهای خالی سیگار گلواز را هم که دور ریختم

زیر آفتاب عمود آنروز ٬ همانجا دیگر عاشق تو بودم ! تی ته! زیتونی خوبم!

 

نظرات 4 + ارسال نظر
نرجس پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 03:29 ق.ظ

شروع یک مرگ تازه بود. . . . دیگر عاشق تو نبودم!

عجب ! پس کلا اینجوری! تو اصن میدونی ما کی هستیم! ما گربه های فضایی هستیم! من و زنم!

بایا پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:24 ب.ظ http://baya.persianblog.com

مسیح را شمشیر به کف می‌گذارد در کوچه‌ها...
چه عصری‌است بودا خان!! چه عصری‌است!

بایا شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:45 ب.ظ http://baya.persianblog.com

دیشب خوابت رو دیدم رضا.. خواب دیدم اومدم پیشت. روی صندلی نشستی. من کنارت روی زمین. داری شعر می‌خونی.. بعد.. منو به یه بهانه‌ای می‌کشی تو حیات.. یه چاقو در می‌آری که روش لعاب داده شده. از این لعاب‌های سفید که به دیگ و قابلامه‌های قدیم می‌دادن -تو شوروی هنوز از همون‌ها استفاده می‌شه-. فقط لبه‌ی چاقو رو تیز کرده بودی که ببره،، من تا چاقو رو دیدم متوجه شدم که برای این لعابش دادی که رنگ خون رو بهتر ببینی روش.. بعد چند بار سعی کردی منو باهاش بزنی.. من دستت رو گرفتم.. خیلی لاغر شده بودی... بعد چاقو رو از دستت در آوردم..
کشتمت!

بایا شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:46 ب.ظ

احساس وحشت‌ناکی بود.. از خواب پریدم. خیلی ترسیدم. خیلی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد