پیشتر ٬ آن خیلی زود ٬ یکی بود که دوستش داشتم! یا گمانی اینطورها با من بود از او! در تسکین پنهان روزها می آسودم !خیال می کردم آن النگو ها که بر دستانش بود روزی از دایرگی در می آیند و پرواز می کنند به دورهای آسمان٬ در دورهای دور! باری ٬ النگو ها به من رسید ! یکی را نیمه شبی عجیب دادم به روسپی ای کم سن و سال در ازای امتناعم و دیگری به دختری رسید که وقتی حرف می زد آدم دوست داشت دیگر چیزی نگوید!
پاکتهای خالی سیگار گلواز را هم که دور ریختم
زیر آفتاب عمود آنروز ٬ همانجا دیگر عاشق تو بودم ! تی ته! زیتونی خوبم!
شروع یک مرگ تازه بود. . . . دیگر عاشق تو نبودم!
عجب ! پس کلا اینجوری! تو اصن میدونی ما کی هستیم! ما گربه های فضایی هستیم! من و زنم!
مسیح را شمشیر به کف میگذارد در کوچهها...
چه عصریاست بودا خان!! چه عصریاست!
دیشب خوابت رو دیدم رضا.. خواب دیدم اومدم پیشت. روی صندلی نشستی. من کنارت روی زمین. داری شعر میخونی.. بعد.. منو به یه بهانهای میکشی تو حیات.. یه چاقو در میآری که روش لعاب داده شده. از این لعابهای سفید که به دیگ و قابلامههای قدیم میدادن -تو شوروی هنوز از همونها استفاده میشه-. فقط لبهی چاقو رو تیز کرده بودی که ببره،، من تا چاقو رو دیدم متوجه شدم که برای این لعابش دادی که رنگ خون رو بهتر ببینی روش.. بعد چند بار سعی کردی منو باهاش بزنی.. من دستت رو گرفتم.. خیلی لاغر شده بودی... بعد چاقو رو از دستت در آوردم..
کشتمت!
احساس وحشتناکی بود.. از خواب پریدم. خیلی ترسیدم. خیلی..