Arciné

شعر و روزها

Arciné

شعر و روزها

خواب بایا

دیشب خوابت رو دیدم رضا.. خواب دیدم اومدم پیشت. روی صندلی نشستی. من کنارت روی زمین. داری شعر می‌خونی.. بعد.. منو به یه بهانه‌ای می‌کشی تو حیات.. یه چاقو در می‌آری که روش لعاب داده شده. از این لعاب‌های سفید که به دیگ و قابلامه‌های قدیم می‌دادن -تو شوروی هنوز از همون‌ها استفاده می‌شه-. فقط لبه‌ی چاقو رو تیز کرده بودی که ببره،، من تا چاقو رو دیدم متوجه شدم که برای این لعابش دادی که رنگ خون رو بهتر ببینی روش.. بعد چند بار سعی کردی منو باهاش بزنی.. من دستت رو گرفتم.. خیلی لاغر شده بودی... بعد چاقو رو از دستت در آوردم..
کشتمت!