Arciné

شعر و روزها

Arciné

شعر و روزها

چه ساده ام ! به خودم می گویم این همان کفشهاست! برای یک کفش سه سال عمر درازی است! هیچ هم اغراق نیست این!خریدمتان از مغازه ای دو نبش در عباس آباد! پوشیدمتان اول بار در طی مسافتی که باران بود و  از شادی٬ لحظه ها برق می زدند! دور نیست شبی که از پس آنهمه برف فردایش آنقدر آفتابی شده بود !کسی پیشنهاد حشیش می دهد کسی آبجو! یک شب آنوقتها در آینه ی کوچک دیواری مغازه ی سر کوچه ی مان خودم را نگاه کردم٬ هر بار به آن لحظه به آن نگاه فکر می کنم گریه ام می گیرد! در معصومیت جایی هست که  روبرویش تسلیم می شوی! به آن خانه فکر می کنم  گر یه ام گرفته از بس... آن راه که روز ها می رفتم با خیال ٬ آن میدان که دیگر فقط در ذهن من ادامه دارد !جزئیات به سخن می آ یند! خا طره ها اشیایی شده اند در درونم! به تمام آدمهای آن قصه سلام میکنم ٬به ایوان خانه ! به خطوط هوایی ٬ هواپیما های (مرغ ماهی خوار)٬ به گشتاپو٬ به ارتش نازی که با ناز آدم می کشت! به تمام یهو دیانی که به با این حال به قتل گاه رفتند! سلام می کنم به آقای عزیز که هنوز ... د ر هنوزی همچنان!

نظرات 5 + ارسال نظر
مجتبا یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 05:27 ب.ظ http://www.mojtabagol.com

راستی نازی‌ها با ناز می‌کشتند و یهودیان با ناز می‌مردند؟
تعریف‌ات را نازنینی زیاد می‌کرد. دنبال‌ات بودم، دیدم‌ات در دانشکده، نه انقلاب.
سلام.

نوید؟ شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 07:14 ب.ظ

مریم چهارشنبه 6 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:18 ق.ظ http://www.chaghooha.persianblog.com

با اون قسمت معصومیت موافقم. چطوری پسر؟ همه چیت خوبه غیر این عادتت که عادت نداری جواب بدی... غمگینیتو تا حالا ندیده بودم می دونستی؟ اشکتو چرا. ولی غمتو...نه.

صنم یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1385 ساعت 07:53 ب.ظ

۸۳۹۵ نفر می بینند
کجایی؟
کمی! نیستی؟

[ بدون نام ] دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:04 ق.ظ

مربا بده بابا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد