Arciné

شعر و روزها

Arciné

شعر و روزها

معصوم و شاد ! از روزها برایم خبر می آوری !  پشت نرده های ایوان ایستاده ای چیزی از لحظه می گذرانی که درون چشم تو خانه دارد و نمیدانی! سو دارم اینروزها به مرگ! اگر بگویم  مهمانم کن برقصیم بر خاکهای سرد٬ چند نور نرم را می گذاری بتابند روی صورت من؟

حس خوبیه مشغولم! کاش در چهار شنبه کسی مثل من می شد!  استاد خله میگه پرتغالی و هلندی بلده ولی رفتار تعطیلی داره! آدمو مخ ملنگ میکنه!  تنها راهش این بود که کمی بارانگردی میکردم ! سرم زد سری بزنم به مادلن٬ مغازه اش باز بود از شانس خوب! نشستیم و گپی به بطالت و خوشبختی زدیم و گردشی توی چیزها و جاها ! توی دور و حالا٬ تو چه آدم خوبی هستی خانوم پیر! در حرکتهات آدم آرام می شود ٬انگار همه آنچه می کنی از بی خیالی  معنی دار توست٬ یا از آنچه گم اند و رفتار مهربان آدمیند٬ چنانکه همه چیز به سبکی پرباشد ودقت تیزی! ساعات عصرهای ابر گویا همیشه دیرتر از آنچه هست می نماید! هنوز ساعت پنج هم نیست  که سرازیر می شویم سمت خانه! پیاده می رویم بی سخن ! جایی نه! کسی نه! چیزی نه! در زیبایی تند و تاریکت پخش می شوم و عطر سینه های تو را به گو شه های اتاق می برم و... دوستت دارم خیلی خیلی خیلی!

دوست دارم تمام و یک یکتان را!